پس از یک سال از تنگی زنـدان و شب نخوابی به ستـوه آمدم،دعـا كردم و بـرای رهایی از زنـدان به محمد(ص) و آل محمد(ص) متوسل شوم.
از خداوند خواستم به بركت آل محمد(ص) در كار من گشایشی انجام دهد.
هنـوز دعایـم به آخر نرسیـده بـود كه حضـرت ابی جعفـر(ع) نجـات بخش گرفتـاران عالـم،وارد زنـدان شد و فرمود:ای اباصلت از تنگنای زندان بی تاب شده ای؟
عرض كردم:به خدا سوگند سخت بی تابم.
فرمود:برخیز،دستی به زنجیرها زد و غل و زنجیرها از دست و پای من بر زمین افتاد.سپس دست مرا گرفت و از كنار نگهبانان زندان عبور داد.نگهبانان درحالی كه مرا نظاره میکردند،توان سخن گفتن با مرا نداشتند و از زندان خارج شدم.
سپس حضرت فرمود:
برو در امان خدا كه هرگز نه دست مأمون به تو می رسد و نه دست تو به مأمون.
اباصلت میگوید:
همانگونه كه حضرت فرمود تا حال مأمون را ندیده ام.!!
------------------------------------
عیون اخبار الرضا(ع)،ج 2،ص678
:: موضوعات مرتبط:
مطالب مذهبی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 744
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1